شادی خوشکار
زندگی میتواند رفتن از این کار بیچارگی به کار بیچارگی بعدی باشد. در این اتاق سه مرد زندگی میکنند و محمد که از همه بزرگتر است، و ۴۷-۴۶ ساله، با خطهای فرضی اتاق را به سه مستطیل تقسیم میکند و میگوید: «این دویستهزار تومان، این دویستهزار تومان، این هم دویست هزار تومان.» …
کارفرما آنقدر حواسش جمع بوده که قرارداد را آخر کار به آن¬ها نداده و تازه اگر هم میداد جوری تنظیم شده بود که نتوانند اعتراضی کنند. رضا یادش میآید که موقع نوشتن قرارداد به آنها گفته بود، جای تاریخ چیزی ننویسند و چون او نوشته بود، برگهاش را عوض کرد و گفت دوباره بنویسد. جمشید یادش میآید که اصلاً «هیچ حقیقتی در مجمعی که اسمش قانونگذاری است وجود ندارد و یک خرده که ضعیفتر باشی میفهمی که عدالت رعایت نمیشود.»
زنی هم در همسایگی رضا و جمشید و محمد در خانههای مردم کار میکند. شوهرش زندان است و یک دختربچه دارد. کفشهایی که رضا به دیوار آویزان کرده از دورریختنیهای یک خانه برای آن دختربچه آورده است. محمد درِ کمد را باز میکند و یک جفت چارق زنانه نشان میدهد. اینها را از پیرزنی که خانهاش را تمیز کرده برای یکی از پیرزنهای همسایه که کفشهایش پاره شده گرفته است. ادکلنها و عطرها باقیمانده زندگی آدمهایی اند که جمشید زیر پایشان را تمیز میکند و می گوید: «اینجا برایم آخر خط است.»
متن کامل این گزارش را در شماره ششم حق ملت بخوانید. برای تهیه ماهنامه حق ملت علاوه بر کتابفروشیها می توانید با مراجعه به سایت مجله، سفارش خود را ثبت کنید و بدون پرداخت هزینه پست نسخههای چاپی مجله را در منزل یا محل کارتان دریافت کنید.